پسرک دوان دوان در زیر باران، از این سو به آن سوی خیابان با لبی خندان میدوید...
چونان میدوید که گویی مادری دوباره کودک خود را یافته است...
چونان میدوید که گویی یعقوب، یوسف گمگشتهی خود را دیده است...
میدوید و هر دم، لب به لب در زیر لب با هر دو لب اینگونه لب میزد که آری عاشقم...
دوستت دارم تو ای زیبای من، فریاد میزد و با شور شیرینی که در تلخی دوری، چشیده بود اینگونه
میگفت که آری عاشقم و تو را دوست دارم...
موج دوستت دارمهایش بر ساحل لبانش جاری بود، چونان که مجنون معشوقهی خویش را...
معشوقهی که شبیه، آرزوهایش بوده...
معشوقهی که پری قصههایش بوده...
و سرانجام معشوقهی که سرانجامِ تمام رویاهایش بوده است...
چه سوز سردی از جانب این دیدار میوزد.گمانم، گمانم که رویاروییِ ناخوشایندی رقم خورده
است...
دمی گذشت و کمی رفت و اندکی سپری شد...
آن دو از یکدیگر دور شدند و دور شدند و خیلی دور...
گویی که نبوده محبتی و نکاشته دانهی عشقی را مجنون در سرسرای لیلی خویش...
پسرک مجنون با روی فسرده...
نالهها و اشکها و حالی مرده...
قلبی افسرده و دلی زخم خورده...
و سرانجام قدمهای بریده بریده...
حال گمانهزنیهای نویسنده آغاز میشود، گمانه میزند تا که پایانی باشد بر این آغاز ناسرانجام و
بر این کام تلخ...
گمانم که سوخت پرهای شاپرک...
مقصد ندارد این قاصد و قاصدک...
گمانم که تمام شد افسانهی دخترک...
قلم و جوهر و داستان بی سرانجام پسرک...
برچسبها: امید بی وفایی در عشق...
ما را در سایت بی وفایی در عشق دنبال می کنید
برچسب : عاشقیمجنون, نویسنده : omid-euphoria بازدید : 237 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1396 ساعت: 21:36